حس و حال آدم ها
همهی ما در زندگی دورههایی را داریم که فقط میتوان با مصدر انگلیسی – فارسی هنگ کردن توصیفش کرد. از این کلمه که معمولا اهالی دیار رایانه از آن استفاده میکنند، بهقصد استفاده کردم، چون معتقدم برای وصف این دورهها کلمهای جز این بلد نیستم. برای توضیح این پرسش که چرا هنگ میکنیم باید از یک کلمهی بیگانه و رایانهای دیگر استفاده کنم: لوپ. رایانه، اگر از نظر حافظهی موقت مشکلی نداشته باشد، معمولاً وقتی هنگ میکند که گرفتار لوپ شود. لوپ یعنی افتادن در یک چرخهی بیپایان؛ یک چرخهی بدون راه خروج. همهی ما بارها حوضچههایی را دیدیم که آب در آن جریان دارد. از نظر فیزیکی، بهگونهای طراحی شده است که آب فقط جریان دارد، ولی خروجی ندارد. از جایی میرود و باز از مسیری دیگر به همان جا برمیگردد. در کل آب راکد است، هرچند بهظاهر جریان دارد.
از نظر منطقی، فرض کنید به در برنامهنویسی به رایانه گفته باشیم که هیچیک از دستورهایی را که کلمهی "دستور" در آن است اجرا نکن. خوب رایانه وقتی میخواهد خود این دستور را اجرا کند، چون در آن کلمهی دستور آمده است، نباید آن را اجرا کند. نمیداند باید این دستور را اجرا کند یا نه؛ این است که وارد لوپ یا چرخهی بیپایان میشود و هنگ میکند. دیگر هیچ کاری نمیتواند انجام دهد، مگر دستور تغییر کند و یا دکمهی بازآغاز به کمکش بیاید.
در شعر فارسی هم از این چرخههایی که از نظر منطقی بیپایان است داریم. سعدی میگوید:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
یا احمد شاملو، در وصف ستارهای که در یک منظومه حرکت میکند و در حقیقت دربند و راکد است مینویسد:
نه در رفتن حرکتی بود
نه در ماندن سکونی
و ستاره همچنان
در مسیری جاودانه سفر میکرد
تصور من این است که ما هم اگر اشکال دیگری نداشته باشیم، خیلی وقتها دلیل هنگ کردنمان این است که در چرخهای بیپایان گرفتار میشویم. گاه چرخهای میان عقل و احساس یا چرخهای میان فردیت و جمعیت. خیلی وقتها وقتی میان دو خواستهی منطقی و درست زندگی، یا میان دو بخش از وجود آدمی جدال و تعارض درمیگیرد و آدم قدرت انتخاب خود را از دست میدهد، هنگ میکند. این تنها تصور من است و ممکن است روانشناسی چیز دیگری بگوید!
در من، دست کم دو آدم زندگی میکند. یک جا، در شعری به نام غریبه، این را گفتهام. (از آن شعر این تعبیرش را خیلی دوست دارم: قلبم را زیر پایم میگذارم تا قدم بلندتر شود). جوانک پر شور و شرّی که زندگی را به هیچ گرفتهاست و دلش میخواهد کودکی کند و از دنیای جدیتها و جدیتهای دنیا فاصله بگیرد. شاد و شنگ و بیخیال است. تنبل و بازیگوش، پراحساس و پرتب و تاب. در عین حال کاملاً بیمسؤولیت و باری بههر جهت. (این جملهي آخری را آدم دیگری که بعد از این دربارهاش مینویسم گفت!)
یک آدم دیگر، آدم پابهسن گذاشته و معقولی است که تلاش میکند تمامی دنیا را در یک قالب جدی و خشک و انعطافناپذیر ببیند. یک عینک بدبینانه بر چشم دارد و جهان را حسابی برای خودش و گاه دیگران تنگ کرده است. معمولاً احساساتش را زیر پا میگذارد. از زمین و زمان عصبانی میشود و به زندگی و آدمها منتقدانه نگاه میکند.
دیروز که در کلاس بچهها میخواستند برای نیامدن روز یکشنبهای که دوشنبهاش تاسوعاست اجازه بگیرند، این آدم برای خودش شلتاقی کرد. تهدید پشت تهدید که اگر نیایید سه نمره از امتحانتان کم میشود و چنان و چنان میکنم. جوانک درونم دوست داشت دخالت کند و کار را به دست بگیرد و بگوید: "بروید دنبال زندگیتان. بیکارید از این آدم اجازه میگیرید!" آدم دومی اجازه نداد که نداد و خلاصه حرف خودش را میزد.
خیلی وقتها جنگ و جدال این دو باعث میشود از همه کار بمانم. زندگی را فلج میکند. خیلی وقتها به هر دو نیاز دارم و خیلی وقتها هم یکی از آنها واقعاً مزاحم است و اذیتم میکند. شاید همهی ما در زندگی با آدمهای مختلف در درونمان زندگی میکنیم که خواستها و راههای مختلفشان ما را گرفتار چرخهای باطل و بیپایان میکند. بد نیست گاهی وقتها به حرف یکی که بیآلایشتر است گوش بدهیم. گاهی کمتر جدی باشیم. گاهی هم لازم است به خود سخت بگیریم و یک دوره جوانک درونمان را بفرستیم دنبال نخود سیاه.
راستش را بخواهید، این روزها من هم هنگ کردهام. کارهای زیاد و حوصلهي کم. این روزها از آن زمانهایی است که آدم معقول درونم تیغش کند شده است و نمیبرد. بیحوصلگی حوصلهام را حسابی سربرده است. راهی اگر شما میدانید به من هم نشان دهید که از این حال و هوا بیرون بیایم.
بازگشت به صفحه قبل»
بازگشت به صفحه قبل »
ارسال ديدگاه